زمزمه ها

آرزویم این است
که بخوانم از دوست
که فغانم از اوست
همه درد و ذکر و آرزویم از اوست
آینه می گوید در کنارم هیچ است
روبرویم گویی جاده ای پر پیچ است
لحظه هایم پوچ است
این دل خستهء من در خیال کوچ است
خانه اش پر شده از همهمه و درد و فغان
زمزمه ها می سازد به امید و به گمان
که برون آورد آن را زخیال و ز نهان
زمزمه می گوید زندگی تاریک است
رشته های الفت اندکی باریک است
نکند بی علت رشته ها باز شود
زمزمه ها بی امید راز ناساز شود
زمزمه می گوید در درونم موج است
مرغک بیچاره در خیال اوج است
بر امید پرواز می کند پرها باز
که شود در ها باز
که کند زمزمه ای دیگر ساز
بار دیگر امید
زمزمه ای دیگر را به وجود خسته ام باز دمید
زندگی ساختن زمزمه هاست
زندگی خواستن است 

 


 

من آفتاب درخشان و ماه تابان را
بهین طراوت سرسبزی بهاران را
زلال زمزمه روشنان باران را درود خواهم گفت
 صفای باغ و چمن دشت و کوهساران را
 و من چو ساقه نورسته بازخواهم رست
و درتمامی اشیا پاک تجریدی
وجود گمشده ای را
 دوباره خواهم جست

دوست دارم

می خوام بگم: دوسِت دارم! به پنجره ! به آسمون!
به این شب ِ اینه دزد! به تک درخت ِ کوچه مون!
می خوام بگم: دوسِت دارم! به تو! به اسم ِ نقطه چین!
به گریه های بی هوا! به کولی ِ کوچه نشین!
می خوام بگم: دوسِت دارم! به هر رفیق ُ نارفیق!
به شاعرای بی غزل! به جنگلای بی حریق!
میخوام بگم: دوسِت دارم! به قاتلم! به روزگار!
به اون کسی که میندازه به گردنم طناب ِ دار!

دنیای ما عوض می شه، تنها با این جمله ی ناب:
دوسِت دارم، دوسِت دارم، دوسِت دارم تو این عذاب!

می خوام بگم: دوسِت دارم! به بادبادک! به مدرسه!

به ترکه ی خیس ِ انار، کنار ِ درس ِ هندسه!
میخوام بگم: دوسِت دارم! به مرغ ِ عشق ِ بی قفس!
به جغد ِ پیر ِ بد صدا! به نی زنای بی نفس!
میخوام بگم: دوسِت دارم! به هر چی خوبه، هر چی بد!
به خونه های کاگِلی! به سیبای توی سبد!
می خوام بگم: دوسِت دارم! به بغض ِ تلخ ِ انتظار!
به بدترین فصل ِ سفر! به آخرین سوتِ قطار!

دنیای ما عوض می شه، تنها با این جمله ی ناب:
دوسِت دارم، دوسِت دارم، دوسِت دارم تو این عذاب!●


با همین دل و چشمهایم ، همیشه

 همین چشم ، همین دل
 دلم دید و چشمم می گوید
آن قدر که زیبایی رنگارنگ است ،‌هیچ چیز نیست
 زیرا همه چیز زیباست ،‌زیباست ،‌زیباست
و هیچ چیز همه چیز نیست
 و با همین دل ، همین چشم
چشمم دید ، دلم می گوید
 آن قد که زشتی گوناگون است ،‌هیچ چیز نیست
زیرا همه چیز زشت است ،‌ زشت است ،‌ زشت است
 و هیچ چیز همه چیز نیست
 زیبا و زشت ، همه چیز و هیچ چیز
 وهیچ ، هیچ ، هیچ ، اما
با همین چشم ها و دلم
 همیشه من یک آرزو دارم
 که آن شاید از همه آرزوهایم کوچکتر است
از همه کوچکتر
و با همین دلو چشمم
 همیشه من یک آرزو دارم
 که آن شاید از همه آرزوهایم بزرگتر است
 از همه بزرگتر
 شاید همه آرزوها بزرگند ، شاید همه کوچک
 و من همیشه یک آرزو دارم
 با همین دل
 و چشمهایم
 همیشه

نماز

باغ بود و دره چشم انداز پر مهتاب
ذاتها با سایه های خود هم اندازه
خیره در آفاق و اسرار عزیز شب
چشم من بیدار و چشم عالمی در خواب
نه صدایی جز صدای رازهای شب
و آب و نرمهای نسیم و جیرجیرکها
پاسداران حریم خفتگان باغ
و صدای حیرت بیدار من من مست بودم ، مست
خاستم از جا
سوی جو رفتم ، چه می آمد
آب
یا نه ، چه می رفت ، هم زانسان که حافظ گفت ، عمر تو
با گروهی شرم و بی خویشی وضو کردم
مست بودم ، مست سرنشناس ، پا نشناس ، اما لحظه ی پاک و عزیزی بود
برگکی کندم
از نهال گردوی نزدیک
و نگاهم رفته تا بس دور
شبنم آجین سبز فرش باغ هم گسترده سجاده
قبله ، گو هر سو که خواهی باش
با تو دارد گفت و گو شوریده ی مستی
 مستم و دانم که هستم من
ای همه هستی ز تو ، ایا تو هم هستی؟

نیایش

مبادا آسمان بی بال و بی پر
مبادا در زمین دیوار بی در
مبادا هیچ سقفی بی پرستو
مبادا هیچ بامی بی کبوتر

 

بودن

گر بدین سان زیست باید پست
من چه بی شرمم اگر فانوس عمرم را به رسوائی نیاویزم
بر بلند کاج خشک کوچه بن بست
 
گر بدین سان زیست باید پاک
من چه ناپاکم اگر ننشانم از ایمان خود، چون کوه
یادگاری جاودانه بر تراز بی بقای خاک!

کودکی ها

کودکی هایم اتاقی ساده بود
قصه ای ، دور ِ اجاقی ساده بود
شب که می شد نقشها جان می گرفت
روی سقف ما که طاقی ساده بود
می شدم پروانه ، خوابم می پرید
خوابهایم اتفاقی ساده بود
زندگی دستی پر از پوچی نبود
بازی ما جفت و طاقی ساده بود
قهر می کردم به شوق آشتی
عشق هایم اشتیاقی ساده بود
ساده بودن عادتی مشکل نبود
سختی نان بود و باقی ساده بود 

 

روز ناگزیر

این روزها که می گذرد ، هر روز
 احساس می کنم که کسی در باد
 فریاد می زند
 احساس می کنم که مرا
 از عمق جاده های مه آلود
 یک آشنای دور صدا می زند
 آهنگ آشنای صدای او
 مثل عبور نور
مثل عبور نوروز
مثل صدای آمدن روز است
آن روز ناگزیر که می آید
 روزی که عابران خمیده
 یک لحظه وقت داشته باشند
 تا سربلند باشند
و آفتاب را
در آسمان ببینند
روزی که این قطار قدیمی
 در بستر موازی تکرار
یک لحظه بی بهانه توقف کند
تا چشم های خسته ی خواب آلود
از پشت پنجره
تصویر ابرها را در قاب
 و طرح واژگونه ی جنگل را
 در آب بنگرند
آن روز
 پرواز دستهای صمیمی
در جستجوی دوست
 آغاز می شود
 روزی که روز تازه ی پرواز
روزی که نامه ها همه باز است
روزی که جای نامه و مهر و تمبر
 بال کبوتری را
 امضا کنیم
 و مثل نامه ای بفرستیم
صندوقهای پستی
آن روز آشیان کبوترهاست
روزی که دست خواهش ، کوتاه
روزی که التماس گناه است
و فطرت خدا
 در زیر پای رهگذران پیاده رو
 بر روی روزنامه نخوابد
و خواب نان تازه نبیند
 روزی که روی درها
 با خط ساده ای بنویسند :
 " تنها ورود گردن کج ، ممنوع ! "
و زانوان خسته ی مغرور
 جز پیش پای عشق
با خاک آشنا نشود
 و قصه های واقعی امروز
خواب و خیال باشند
و مثل قصه های قدیمی
 پایان خوب داشته باشند
 روز وفور لبخند
 لبخند بی دریغ
 لبخند بی مضایقه ی چشم ها
آن روز
بی چشمداشت بودن ِ لبخند
 قانون مهربانی است
 روزی که شاعران
 ناچار نیستند
 در حجره های تنگ قوافی
لبخند خویش را بفروشند
 روزی که روی قیمت احساس
مثل لباس
صحبت نمی کنند
 پروانه های خشک شده ، آن روز
 از لای برگ های کتاب شعر
پرواز می کنند
 و خواب در دهان مسلسلها
 خمیازه می کشد
 و کفشهای کهنه ی سربازی
 در کنج موزه های قدیمی
با تار عنکبوت گره می خورند
 در دست کودکان
 از باد پر شوند
 روزی که سبز ، زرد نباشد
 گلها اجازه داشته باشند
 هر جا که دوست داشته باشند
 بشکفند
 دلها اجازه داشته باشند
 هر جا نیاز داشته باشند
 بشکنند
آیینه حق نداشته باشد
 با چشم ها دروغ بگوید
دیوار حق نداشته باشد
 بی پنجره بروید
 آن روز
 دیوار باغ و مدرسه کوتاه است
 تنها
 پرچینی از خیال
 در دوردست حاشیه ی باغ می کشند
که می توان به سادگی از روی آن پرید
روز طلوع خورشید
 از جیب کودکان دبستانی
روزی که باغ سبز الفبا
روزی که مشق آب ، عمومی است
 دریا و آفتاب
 در انحصار چشم کسی نیست
روزی که آسمان
 در حسرت ستاره نباشد
 روزی که آرزوی چنین روزی
محتاج استعاره نباشد
 ای روزهای خوب که در راهید!
ای جاده های گمشده در مه !
 ای روزهای سخت ادامه !
 از پشت لحظه ها به در آیید !
 ای روز آفتابی !
ای مثل چشم های خدا آبی !
ای روز آمدن !
ای مثل روز ، آمدنت روشن !
این روزها که می گذرد ، هر روز
 در انتظار آمدنت هستم !
 اما
با من بگو که آیا ، من نیز
 در روزگار آمدنت هستم ؟
 

نامه ای برای تو

این ترانه بوی نان نمی دهد
بوی حرف دیگران نمی دهد
سفره ی دلم دباره باز شد
سفره ای که بوی نان نمی دهد
نامه ای که ساده وصمیمی است
بوی شعر و داستان نمی دهد :
... با سلام و آرزوی طول عمر
که زمانه این زمان نمی دهد
کاش این زمانه زیر و رو شود
روی خوش به ما نشان نمی دهد
یک وجب زمین برای باغچه
یک دریچه آسمان نمی دهد
وسعتی به قدر جای ما دو تن
گر زمین دهد ، زمان نمی دهد
فرصتی برای دوست داشتن
نوبتی به عاشقان نمی دهد
هیچ کس برایت از صمیم دل
دست دوستی تکان نمی دهد
هیچ کس به غیر ناسزا تو را
هدیه ای به رایگان نمی دهد
کس ز فرط های و هوی گرگ و میش
دل به هی هی شبان نمی دهد
جز دلت که قطره ای است بی کران
کس نشان ز بیکران نمی دهد
عشق نام بی نشانه است و کس
نام دیگر بدان نمی دهد
جز تو هیچ میزبان مهربان
نان و گل به میهمان نمی دهد
نا امیدم از زمین و از زمان
پاسخم نه این ، نه آن ... نمی دهد
پاره های این دل شکسته را
گریه هم دوباره جان نمی دهد
خواستم که با تو درد دل کنم
گریه ام ولی امان نمی دهد ...


 

زندگی

پیش از آنکه واپسین نفس را بر آرم

پیش ا زآنکه واپسین پرده فرو افتد ،

پیش از پژمردن آخرین گل ،

بر آنم که زندگی کنم ،

بر آنم که عشق بورزم ،

بر آنم که باشم ،

در این جهان ظلمانی در این روزگار سر شار از فجایع در این دنیای پر از کینه ،

نزد کسانی که نیازمند من اند ، کسانی که نیازمند ایشانم ، کسانی که ستایش انگیزند ،

تا دریابم ، شگفتی کنم ، باز شناسم ، که ام ، که می توانم باشم ، که می خواهم باشم ،

تا روزها بی ثمر نماند ، ساعتها جان یابد ، لحظه ها گرانبار شود ؛

هنگامی که می خندم  ، هنگامی  که می گریم ، هنگامی که لب فرو می بند م ؛

در سفرم به سوی تو ، به سوی خود ، به سوی خدا

که راهی است نا شناخته ، پر خار ، نا هموار

راهی که باری بر آن گام می گذارم ، که قدم نهاده ام و سر بازگشت ندارم ؛

بی آنکه دیده باشم شکوفایی گلها را ،

بی آنکه شنیده باشم خروش رود ها را ،

بی انکه به شگفت در آیم از زیبایی حیات ،

اکنون مرگ می تواند فراز آید ،

اکنون می توانم بگویم که زندگی کرده ام .

زندگی و مرگ

 بیاریم سبد
 ببریم این همه سرخ این همه سبز
صبح ها نان و پنیرک بخوریم
 و بکاریم نهالی سر هر پیچ کلام
و بپاشیم میان دو هجا تخم سکوت
و نخوانیم کتابی که در آن باد نمی اید
 و کتابی که در آن پوست شبنم تر نیست
 و کتابی که در آن یاخته ها بی بعدند
و نخواهیم مگس از سر انگشت طبیعت بپرد
و نخواهیم پلنگ از در خلقت برود بیرون
 و بدانیم اگر کرم نبود زندگی چیزی کم داشت
و اگر خنج نبود لطمه می خورد به قانون درخت
و اگر مرگ نبود دست ما در پی چیزی می گشت
 و بدانیم اگر نور نبود منطق زنده پرواز دگرگون می شد
 و بدانیم که پیش از مرجان خلایی بود در اندیشه دریا ها
و نپرسیم کجاییم
 بو کنیم اطلسی تازه بیمارستان را
و نپرسیم که فواره اقبال کجاست
 و نپرسیم چرا قلب حقیقت آبی است
 و نپرسیم پدرهای پدرها چه نسیمی چه شبی داشته اند
 پشت سرنیست فضایی زنده
پشت سر مرغ نمی خواند
پشت سر باد نمی اید
 پشت سر پنجره سبز صنوبر بسته است
پشت سر روی همه فرفره ها خک نشسته است
 پشت سر خستگی تاریخ است
 پشت سر خاطره ی موج به ساحل صدف سرد سکون می ریزد
لب دریا برویم
 تور در آب بیندازیم
 وبگیریم طراوت را از آب
 ریگی از روی زمین برداریم
 وزن بودن را احساس کنیم
 بد نگوییم به مهتاب اگر تب داریم
دیده ام گاهی در تب ماه می اید پایین
می رسد دست به سقف ملکوت
دیده ام سهره بهتر می خواند
 گاه زخمی که به پا داشته ام
 زیر و بم های زمین را به من آموخته است
گاه در بستر بیماری من حجم گل چند برابر شده است
و فزون تر شده است قطر نارنج شعاع فانوس
و نترسیم از مرگ
 مرگ پایان کبوترنیست
مرگ وارونه یک زنجره نیست
 مرگ در ذهن اقاقی جاری است
مرگ در آب و هوای خوش اندیشه نشیمن دارد
 مرگ در ذات شب دهکده از صبح سخن می گوید
مرگ با خوشه انگور می اید به دهان
مرگ در حنجره سرخ - گلو می خواند
مرگ مسوول قشنگی پر شاپرک است
مرگ گاهی ریحان می چیند
 مرگ گاهی ودکا می نوشد
گاه در سایه نشسته است به ما می نگرد
و همه می دانیم
 ریه های لذت پر کسیژن مرگ است

به یاد مرگ

حرفهای ما هنوز ناتمام تا نگاه می کنی :
وقت رفتن است
باز هم همان حکایت همیشگی !
پیش از آن که با خبر شوی
لحظه ی عزیمت تو ناگزیر می شود
آی ...
ای دریغ و حسرت همیشگی!
ناگهان
چقدر زود
دیر می شود
!

 

خدا

رنج تلخ است ولی وقتی آن را به تنهایی می کشیم

 تا دوست را به یاری نخوانیم،
برای او کاری می کنیم و این خود دل را شکیبا می کند
طعم توفیق را می چشاند
و چه تلخ است لذت را "تنها" بردن
و چه زشت است زیبایی ها را تنها دیدن
و چه بدبختی آزاردهنده ای ست "تنها" خوشبخت بودن
در بهشت تنها بودن سخت تر از کویر است
در بهار هر نسیمی که خود را بر چهره ات می زند

 یاد "تنهایی" را در سرت زنده میکند
"تنها" خوشبخت بودن خوشبختی ای رنج آور و نیمه تمام است
" تنها" بودن ، بودنی به نیمه است
و من برای نخستین بار در هستی ام رنج "تنهایی" را احساس کردم

اگر تنهاترین تنها شوم باز خدا هست

 او جانشین همه نداشتنهاست

 نفرین ها و آفرین ها بی ثمر است

 اگر تمامی خلق گرگهای هار شوند

 و از آسمان هول و کینه بر سرم بارد

 تو مهربان جاودان آسیب نا پذیر من هستی

 ای پناهگاه ابدی

 تو می توانی جانشین همه بی پناهی ها شوی

روز به یاد ماندنی

۶ مردادماه سال ۱۳۸۷ روز به یاد ماندنی بعد از ۶ ماه قهر با خوشنویسی دوباره سر کلاس نستعلیق حاضر شدم . استادم آقای مراتی بود مسول ثبت نام کلی سنگ تمام گذاشت واسه معرفی من ُ ایشان قبلاْ انجمن می رفتند الان امدند خانه هنرُ خط کج و کلوله من چقدر باعث افتخار خانه هنر مظلوم بود که این جوری مارو تحویل گرفتند نمی دانم خودمم در عجبم اما خودمونیم چی می شد اگر من لا اقل این یک کارو تا اخر ادامه می دادم ( ..........)  امروز حس خوبی داشتم و دارم و خواهم داشت . سرمشقم سرمشق ساده ایه

توانا بود هر که دانا بود