زندگی

پیش از آنکه واپسین نفس را بر آرم

پیش ا زآنکه واپسین پرده فرو افتد ،

پیش از پژمردن آخرین گل ،

بر آنم که زندگی کنم ،

بر آنم که عشق بورزم ،

بر آنم که باشم ،

در این جهان ظلمانی در این روزگار سر شار از فجایع در این دنیای پر از کینه ،

نزد کسانی که نیازمند من اند ، کسانی که نیازمند ایشانم ، کسانی که ستایش انگیزند ،

تا دریابم ، شگفتی کنم ، باز شناسم ، که ام ، که می توانم باشم ، که می خواهم باشم ،

تا روزها بی ثمر نماند ، ساعتها جان یابد ، لحظه ها گرانبار شود ؛

هنگامی که می خندم  ، هنگامی  که می گریم ، هنگامی که لب فرو می بند م ؛

در سفرم به سوی تو ، به سوی خود ، به سوی خدا

که راهی است نا شناخته ، پر خار ، نا هموار

راهی که باری بر آن گام می گذارم ، که قدم نهاده ام و سر بازگشت ندارم ؛

بی آنکه دیده باشم شکوفایی گلها را ،

بی آنکه شنیده باشم خروش رود ها را ،

بی انکه به شگفت در آیم از زیبایی حیات ،

اکنون مرگ می تواند فراز آید ،

اکنون می توانم بگویم که زندگی کرده ام .

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد