برزخ

مانده ام در میان یک دو راهی
در میان واژه های نامهربانی
مانده ام که بمانم
یا رها گردم
اوج گیرم
آشیان ویران کنم

گر بمانم
سوختن سهم من است
هر چه دلتنگی است
پاداش من

گر نمانم
عهد من با خاکیان را چه شود؟
آن دو یاس بی حصارم را چه کنم؟

گر بمانم
من اسیر کرکسم
در میان موج آدم ، بی کسم

گر نمانم
دیدن خورشید بر بام فلک را چه کنم؟
غنچه ی بی تاب سوسن را
عطر شب بوهای عاشق
یاد دستان پر احساس پدر
رقص نیلوفر های آبی
پیچش پیچک به گرد شاخه ی تن
دیدن «مهتاب»
دیدن مهتاب در دامان شب را چه کنم؟

مانده ام
در میان های و هوی زندگی
لابه لای تار و پود خستگی  

 

 


بودن من درد نیست من از بیهوده بودن سخت دلگیرم

یکنفر می آید دیگری میرود و چرخهء آمد و رفت تکرار و تکرار میشود
آری باید رفت
و آری باید دل نداد
و این شاید قانونی است که فراموشی و شاید ترس از جاودانگی آن را وضع کرده

باید مسافر بود و سفر کرد
و هجرت را تکرار و تکرار و تکرار کرد....
داستان آمد و رفت که شاید اسمش زندگی است را دوره کرد ، آموخت و یاد داد

آه از این قانون ..................آه از این داستان

هیچ کس نمی ماند
هیچ کس نمی خواند
و هیچ کس جاودانگی را ارمغان ندارد

می دانم که رفتن دلیل نبودن نیست
اما کاش همه بدانند ... کاش همه بخوانند
کاش تو هم بدانی و بخوانی
کاش او هم ........

باید نوشت
باید نوشتن را سرشت و تکرار ها را تکرار کرد

میدانم فاصلهء ما زیاد شده اما نمیدانم تو دور شده ای یا من
تو سفر کردی یا من جا ماندم
تو تکرار کردی یا من .......

ولی کاش !!

ولی کاش آینه ای داشتی
و میدیدی کسی در پشت منظر نگاهت هم آغوش خاک گشته
و لحظه لحظهء خاطرات بودنت را در این فاصله ها میگذارد تا به تو نزدیک تر شود ......
کاش میدانستی که کسی آمار قدمهایت را دارد....

قانون ......
من به قانون شکنی محکومم...و تبعیدبه مجازم
نفرین به دادگاه تو .... نفرین به دادگاه من

چه بیهوده است انتظار دیروز را در فردا کشیدن...

بودن من درد نیست
من از بیهوده بودن سخت دلگیرم........ 

 

 

صدای شکستن

دلم از زمین گرفت
دلم از خزان گرفت
دلم از نبودنت گرفت
دل من ــ دل نبود
واژه خواستنی بود محال
جام عشقی بود تهی!

لابه لای این همه خواب
رویای عشق تو هم رفت به خواب
و خودت نآمدی ای عشق
و خودت گپ نزدی ای عشق
و مرا سوزاندی
مرا بردی به خواب
خوابی از جنس ناب!
خواب....!

چه کسی مرا بیدار خواهد کرد؟!
با کدامین بانگ؟!
با کدامین داد!
با کدامین فریاد

احساس

من اکنون احساس می کنم،
بر تل خاکستری از همه آتش ها و امیدها و خواستن هایم،
تنها مانده ام.
و گرداگرد زمین خلوت را می نگرم.
و اعماق آسمان ساکت را می نگرم.
و خود را می نگرم. 
و در این نگریستن های همه دردناک و همه تلخ،
این سوال همواره در پیش نظرم پدیدار است،
و هر لحظه صریح تر و کوبنده تر
که تو این جا چه می کنی؟
امروز به خودم گفتم:
من احساس می کنم،
که نشسته ام زمان را می نگرم که می گذرد.
همین و همین

.....

مرا به یادآر

دستِ تو سخاوت ِ سپیدار!
چشمان ِ تو وعده گاه ِ دیدار!
ای بغض ِ نهفته در ترانه،
چشمان ِ مرا به گریه بسپار!
با هق هق ِ گریه ام خودی باش،
تا حاذثه ی خدانگهدار!

با زمزمه ام بخوان تو ای یار!
آنسوی سفر مرا به یادآر!
با یادت، در باران، من در کوچه ها گریه کردم!
از آغاز، تا پایان، تلخ و بی صدا گریه کردم!

بیا! بیا! ای بهترین فصل ِ ترانه!
ببر مرا تا فتج ِ شعر ِ عاشقانه!
تو بردی آواز ِ مرا تا اوج فریاد!
رفتی ُ در این اینه من رفتم از یاد!

ببین، ببین، ای بهترین!
در این غروب ِ واپسین، تنها ترینم!
سفر نکن از شهر ِ من!
بمان که در عاشق شدن، رسواترینم!●

من آفتاب درخشان و ماه تابان را
بهین طراوت سرسبزی بهاران را
زلال زمزمه روشنان باران را درود خواهم گفت
 صفای باغ و چمن دشت و کوهساران را
 و من چو ساقه نورسته بازخواهم رست
و درتمامی اشیا پاک تجریدی
وجود گمشده ای را
 دوباره خواهم جست

دوست دارم

می خوام بگم: دوسِت دارم! به پنجره ! به آسمون!
به این شب ِ اینه دزد! به تک درخت ِ کوچه مون!
می خوام بگم: دوسِت دارم! به تو! به اسم ِ نقطه چین!
به گریه های بی هوا! به کولی ِ کوچه نشین!
می خوام بگم: دوسِت دارم! به هر رفیق ُ نارفیق!
به شاعرای بی غزل! به جنگلای بی حریق!
میخوام بگم: دوسِت دارم! به قاتلم! به روزگار!
به اون کسی که میندازه به گردنم طناب ِ دار!

دنیای ما عوض می شه، تنها با این جمله ی ناب:
دوسِت دارم، دوسِت دارم، دوسِت دارم تو این عذاب!

می خوام بگم: دوسِت دارم! به بادبادک! به مدرسه!

به ترکه ی خیس ِ انار، کنار ِ درس ِ هندسه!
میخوام بگم: دوسِت دارم! به مرغ ِ عشق ِ بی قفس!
به جغد ِ پیر ِ بد صدا! به نی زنای بی نفس!
میخوام بگم: دوسِت دارم! به هر چی خوبه، هر چی بد!
به خونه های کاگِلی! به سیبای توی سبد!
می خوام بگم: دوسِت دارم! به بغض ِ تلخ ِ انتظار!
به بدترین فصل ِ سفر! به آخرین سوتِ قطار!

دنیای ما عوض می شه، تنها با این جمله ی ناب:
دوسِت دارم، دوسِت دارم، دوسِت دارم تو این عذاب!●


....

در حواشی شعرهایم،
همیشه طنین ِ ممتد ِ طعنه را شنیده ام!
که : شاعران از فتح ِ قله های قیود و قافیه بازآمده اند
و تو گریه های مکرر خود را ترانه می نامی؟
اگر اینگونه بود،
هر کودکی شاعر و هر انشای کودکانه
همنام ِ ترانه بود!
می شناسم این اهالی ِ همهمه را!
در عبور از معابر ِ باد،
شاعران ِ بسیاری را دیده ام!
شاعرانی که به لطف ِ عینکهاشان شاعر شدند!
شاعرانی که مویشان را از وسط فرق می گرفتند،
تا شاعر تر شوند!
شاعرانی که گفتند : « - ساده ایم! » و ساده نبودند!
گفتند : « - عاشقیم! » و عاشق نبودند!
گفتند : « - به رسم اینه رفتار می کنیم! »
ولی اینه ها را شکستند
و تنها از طراوت ِ تن ها ترانه نوشتند!
باور کن راضی به گشودن ِ درگاه ِ گرد گرفته ی شان نیستم.
اما ببین چگونه پاپیچ ِ این پای پیاده می شوند!
هر چند،
آنها که از خطوط ِ خوابهای من خبر ندارند!
آنها که تابحال،
جز خواب ِ چراغ سبز ِ چهارراه ِ خیابانشان،
خوابی ندیده اند!
بگذار دلشان به همین هفته های همهمه خوش باشد!
وقتی نام ِ زغفران می شاید،
آنها به یاد ِ شله زرد می افتند!
هیچ شاعری در دفتر ِ شعر ِ خود ننوشت:
زعفران گل ِ زیبایی ست!
از ضمیر ِ زنگار بسته شان
به جز تکرار ِ طعنه و تردید
انتظاری نمی رود!
بگذار ندانند که رگبار ِ گریه های من،
از کجای آسمان آب می خورد!
ولی می خواهم تو بدانی! گُلم!
می خواهم تو بدانی!
پدر بزرگم همیشه می گفت
وقتی شبانه به کابوس ِ بی نور ِ کوچه می روی،
برای فار از زوایای ترس
آوازی را زمزمه کن!
من همه برای پُر کردن ِ این خلوت ِ خالی ترانه می خوانم!
برای تاراندن ِ ترس!
به خدا از این کوچه های بی سلام،
از این آسمان ِ بی کبوتر می ترسم!
بامها را ببن!
دیگر کسی بادبادک نمی سازد!
در دامنه ی دست ش کودکان،
تیر و کمان حرف ِ اول را می زند!
می ترسم از هزاره ای دیگر،
نسل ِ گلهای سرخ منقرض شده باشد!
می ترسم نوه های این ماهی ِ سرخ هم
با خیال ش رسیدن به دریا،
دور ِ حصار ِ همین حوض ِ نیمه پُر
بچرخند و ُ
پیر شوند و ُ
بمیرند!
می ترسم تو نیایی و من،
تا همیشه همسایه ی این سایه های سرشکسته شوم!
می ترسم!در قید و بند ِ تکمیل ترانه هم نیستم!
می دانم که دنیا شبیه ترانه هایم نیست!
تنها برای دوری ِ دستهایمان زمزمه می کنم!
حالا اگر این طایفه ی بی ترانه را
تحمل شنیدن ِ آوازهای من نیست،
این پهنه ی پنبه زار و این گودال ِ گوشهایشان!
بگذار به غیبت قافیه هایم مُدام نق بزنند!
بگذار از غربال ِ نازادگان بگذرم!
بگذار جز تو کسی شاعرم نداند!
مگر چه می شود؟
اصلاً دلم نمی خواهد به وقتِ رفاقتم با قلم شاعر باشم!
می خواهم در خیابان شاعر باشم!
وقتی راه می روم،
آواز می خوانم،
گریه می کنم!
وقتی گربه ی گرسنه ی کوچه را،
به نان ِ نوازشی سیر می کنم!
می خواهم آواز ِ دُهُل را از نزدیک بشنوم!
می خواهم تمام رودها را تا سرچشمه شان شنا کنم!
می خواهم تمام فانوسهای فاصله را روشن کنم!
می خواهم یک بار،
فقط یک بار ترانه ای به سادگی ِ سکئت ِ کودکان بنویسم!
آنوقت دفترم را ببندم،
بیایم روی همان نیمکت ِ سبز ِ انتظار بنشینم،
صدای پای تو را از پس ِ پرچین ِ پارک بشنوم،
چهره ات را در ظهرهای دور ِ آن پائیزِ خوب بخاطر بیاورم
و بمیرم!
به همین سادگی!
ساده بودن را از پری ِ کوچکی آموخته ام،
که با بوسه ای می مُرد و با بوسه ای به دنیا می آمد!
اما در این میان رازی هست.
که تنها تو از زوایای آن با خبری!
بگو بدانم! بی بی باران!
گرمای ناب ِ دومین بوسه ی معجزه، ایا
بر گونه های خیس ِ گریه ی من
خواهد نشست؟●

باد ها در گذرند

باید عاشق شد و خواند
 باید اندیشه کنان پنجره را بست و نشست
 پشت دیوار کسی می گذرد می خواند
 باید عاشق شد و رفت
 چه بیابانهایی در پیش است
 رهگذر خسته به شب می نگرد
 می گوید : چه بیابانهایی باید رفت
باید از کوچه گریخت
 پشت این پنجره ها مردانی می میرند
و زنانی دیگر
به حکایت ها دل می سپرند
پشت دیوار کسی دریاواری بیدار
به زنان می نگریست
 چه زنانی که در آرامش رود
باد را می نوشند
 و برای تو
 برای تو و باد
آبهایی دیگر در گذرست
 باید این ساعت اندیشه کنان می گویم
رفت و از ساعت دیواری پرسید و شنید
و شب و ساعت دیورای و ماه
به تو اندیشه کنان می گویند
 باید عاشق شد و ماند
 باید این پنجره را بست و نشست
پشت دیوار کسی می گذرد
 می خواند
 باید عاشق شد و رفت بادها در گذرند

من با تو کاملم

من با تو کاملم
 من با تو رازی روشن
 من با تو نام هستی ام ای دوست
 ای یار مهربانی و تنهایی
من با تو روشنان را
 فریاد می کنم
از عمق ظلمت شب یلدایی
و کهکشانی اینک در چشم های تو
 ای دوست ای یگانه ترین یار
 من
 با تو کاملم
 راز روای رودم
گرم سرودم ای دوست
من راز چشمه ها را میدانم
من راز رودها را می دانم
و راز دریاها را
 من در تمام هستی جاری شدم
و راز چشمه ها را با رود باز گفتم
و راز رودها را با دریا
فریاد لاله بودم در قلب سخت سنگ
نجوای رویش بودم در بطن سرد خاک
من سنگ را شکافتم و لاله وش شکفتم
من خاک را دریدم و سرسبز روییدم
گلسنگ را پرنده آوازخوان شدم
 و با خیال آب
 یک سینه راز گفتم
 و در تمام شب
 با نای خونین خواندم
 من با تو کاملم